ما 4 تا کوچولوی تو دل برو !!!
ما 4 تا کوچولوی تو دل برو !!!
ما ساکن یکی از میدان های معمولی نارمک هستیم، ساعت 11 شب در حالی که به زور خودمو بیدار نگه داشته بودم تا خستگی فکری و روحی از تنم بیرون بره ... جوانان و الوات شروع کردن به سر و صدا و بزن و برقص ... اولش تحمل کردم اما بعد از مدتی که تعدادشون و به تبعش سر و صدا بیشتر شد کلافه شدم، رفتم دم پنجره و تلفن دست گرفتم تا به 110 زنگ بزنم، اما وقتی حرکات ناموزون و ترحم برانگیزشون رو دیدم پشیمون شدم ... رقص های عجیب و غریب و هیجانی که معلوم نسیت مولدش الکل بوده و یا مواد؟ و احتمالا تو این مملکت می بایست یه جایی می بود برای تخلیه هیجان های این شکلی که اون هم باشه طلبشون ... القصه که می خواستم بگم پنجره رو که باز کردم یه بویی خورد به مشامم، یه بوی نوستالژیک و بیچاره کننده، بویی که جمعه شب ها می پیچید تو خونه ی مادربزرگم، پنج شنبه شب ها همه می موندیم خونه ی مادربزرگم و جمعه شب ها مخصوص مهمون های رسمی بود ... یک خونه ی 2 طبقه ی بسیار بزرگ و شمالی ... از در که وارد می شدیم حیاط بود و تراس و بعد خانه، همیشه " بالابلندی" بازی می کردیم و وقتی از تو حیاط به چراغ های روشن پذیرایی و "نشیمن" نگاه می کردم تو همون بچگی با خودم فکر می کردم چقدر با شکوه! چراغ های باغچه هم روشن بود باغچه ی بسیار بزرگی که برای تمام کند و کاو های بچگیمون باز هم خیلی بزرگ بود ... امشب بوی اون مهمونی اومد، نوه ی خاله ی مادرم پاگشا شده بود و درحالیکه به معنای واقعی غرق در طلا و جواهر بود و کت و دامن چین چینی سفید-سورمه یی پوشیده بود بین دختر های فامیل روی پله های حیاط ایستاده بود و بهش می گفتن نسرین چاق شدی ... چقدر این تصاویر تو ذهنم پر رنگه؟ مگه من بیشتر از 5 سال داشتم؟چراغ های سر در ورودی و درب پارکینگ همه و همه روشن بودن، قطعا اون موقع به زوال هیچ کدوم فکر نمی کردم نه چراغ ها، نه آدم ها و نه اون خونه با تمام قصه هاش... و تو بی خیالی کودکیم فقط و فقط خودم بزرگ می شدم و همه تو همون سن و موقعیت باقی می موندن ...
عروس قصه بعد از هر سال زندگی مشترکش بیشتر غرق در طلا و البته نگونبختی شد، دختر کوچولویی که از بین بزرگترها رد می شد و همیشه دنبال گیره هاش می گشت، شد من ... پسر توپولو و بی خیال قصمون الان آمریکاست، پسر لاغر قصه ازدواج کرد و فکر می کنم خوشبخت باشه، و امان از غصه ی پسر مولخت و سفیدپوست قصمون که یک روز خوش تو زندگیش ندید!
صدای غزل خواندن خاله ی راه دور تو گوشم می پیچه:
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی