خاطرات دانشجوی تهرانی در سمنان
خدایا مددی ...
از صبح زود بیدار می شم تا 10 بدون صبحانه و چای ...
تلفن و موبایل کنار دستم، همش زنگ می خوره ...
بینش بلند می شم گوشت می ذارم بیرون برای نهار ظهر
پنجشنبه و سیب زمینی که پوره اش کنم، بینش یک خط
یک خط از مقالمو کامل می کنم، از استرس که نگو و نپرس
بدنم و روحم به تغییر واکنش نشون می ده و ترس احاطه اش
می کنه، خدایا مددی ... تا چه پیش آید ؟! می خوام به دکی
سمنان بزنگم و یه چیزی بگم، روم نمی شه ... نوتیفیکیشن
ایمیل رو که می شنوم قبلم میاد کف دستم ... استاد همه
چیز داره کند پیش می ره الا اون چیزهایی که تو دستم نیست.
5 سال عمرم رو با این زن دیوانه تباه کردم، الله مددی ...
24 - هنر زندگی کردن - خیلی مسخره اند!!!
خودمون رو رسوندیم به درکه و قرار شام که با خانواده ی خودم
داشتیم، مسافرت اول که به هم خورد، خدا به خیر بگذرونه بعدی رو.
صبح بلند شدم و به کارهام رسیدم و به سمنان زنگ زدم و ... بین
10 و 11 بود که رفتم سر گوشیم تا برم اینستای عزیز که مسیج استاد
سمنان رو دیدم، پیام آور خوبی و خوشی ست این استاد سمنان، قبلا
زمزه ای شنیده بودم از طریق دوست سمنانم و حالا بوی دفاع و نسیم و
بهاری با هم به مشام می رسد ... خدا به خیر بگذراند، مثل همیشه ...
4 روز پیاپی هست که سردرد دارم و نمی دونم چرا از دکتر رفتن بیزارم
گاهی به چشمم می زنه، گاهی به گوشم و گاهی به دندان، درد رو میگم
جدیدا به هنر زندگی کردن زیاد فکر می کنم، حجم تو خالی ای که این هنر
رو نداری ... خدا بهت رحم کنه
امان از این قرتی بازی ها ... یا شکموبازیا!!! (این دفتر خاطرات منه چیز خاصی توش نیست )
برای روز عقد محضری خواهر جان، رفتیم میلاد نور و همه
طبقات رو زیر و رو کردیم و بی حال خودمونو رسوندیم طبقه
6 و کاپوچینو و چیز کیک خوردیم، به حدی خوش طعم بود که
دیگه هیچ نوشیدنی گرمی به ذائقه ام سازگار نیست و باید
خودمو برسونم اونجا و هر طور شده یک کاپو بزنم بر بدن ...
عطرش به جای اینکه زیر زیونم باشه رفته تو دماغم!!! و اصلا
گاهی کلافم می کنه. مشکل بعدی پاستاهای ژیکاسه هست
و البته پیتزای ویتلوش ، وقتی می رم اونجا تا چند روز هیچ مزه ای
بهم نمی سازه و مجدد باید خودمو برسونم اونجا ... به نظرم تو
دنیا هیچ لذتی بالاتر از غذا خوردن و اونم به این شکل وجود نداره.
نمی دونم تو بهشت هم پاستا و پیتزا وجود داره یا نه .
نم یدونم چرا فکر کردم می رم بهشت
واگذاری به خود خدا ... مراقب باشید
مقاله ی خارجی هم که دیگه با خداست ...
سفرها تنظیم شده ... حالا نگید سرخوشم ولی دیگه باید می رفتیم
لباس ها و ظرف ها هر کدوم جداگانه دارن شسته می شن ...
فقط خودم مچاله شده یه گوشه پای لب تاپ آخرین چیزها رو دارم چک می کنم
احتمال سکته ی قلبی و مغزی رو با هم می دم ... گاهی اینقدر دست هام گزگز
می کنه که خودم می ترسم، اما ترسم رو تو مغزم فایل می کنم و شب ها برای
لاغری می ریم پیاده روی تند!!! تو پیاده روی هم استرس دارم، استرس فردا و فرداها
در کنارش حجم های توخالی زندگیمو به خدا واگذار می کنم که خودش به حسابشون
برسه ... همونطور که تا الان به بهترین شکل ممکن خدمتشون رسیده .
اخروی: خدایا اون موردی رو که خیلی خیلی دارم بهش فکر کنم خودت به بهترین شکل تدبیرش
کن، به خاطر من نه، به خاطر چند تا از آدم های عزیزت که نباید بشکنن، به خاطر خیلی عزیزانت
عزیزانمو سربلند و پر افتخار کن. چیزی نمونده که همه برگردیم پیشت ... آخرای دنیاست
این آخری ها رو برام راحت کن، گاهی این پایین دنیا خیلی سخت می شه، تو راحتش کن.
گاهی آدم هات خیلی بی رحم می شن، خودت ادبشون کن. مداوا کردن زخم های روحم با
خودت، تصفیه حسابش با خودت، گرفتن حقم با خودت ... تا الانم من کاری نکردم، بعد از هر بار
ناراحت شدم وایسادم یه کنار و گریه کردم، دست روی سرم کشیدن با خودت ... منتظرم، خیلی
زیاد، حق روحم رو ازشون بگیر... ممنونم.
حقوق انسانی
باور دارم شخصی که کسی رو مسخره می کنه، حتما و حتما تو زندگیش مورد تمسخر واقع شده
باور دارم شخصی که دیگران رو مورد تحقیر و توهین قرار می ده، حتما حتما تو زندگیش مورد توهین
و تحقیر واقع شده.
باور دارم شخصی که فضولی می کنه، تو زندگی شخصی دیگران سرک می کشه و ... حتما و حتما
مورد فضولی واقع شده، حتما کسی شخصیتش رو ندیده و براش تصمیمی گرفته و ... .
من این موارد و خیلی از موارد دیگه رو با چشم خودم دیدم تا به این باورها هر چند ساده رسیدم.
هیچ وقت فراموش نمی کنم کسی که من و سلیقه ام رو مسخره کرده، خودش چقدر آدم مضحک
و بیچاره ای بوده و تنها حسی که از این عملش بهم دست داد تنها حس ترحم و البته حقارت برای
فرد مقابلم بوده. مورد های زیادی دیدم و همیشه یا خودم فکر کردم خدای ناکرده اگه من جای تو
بودم سعی می کردم این ضعف ها رو بپوشونم تا نیاد تو چشم دیگران، نه اینکه با کارهای حقیرانه
اونها رو بولد کنم برای همه ... خلاصه که من با 30 سال سنم، مرگ رو به خودم خیلی نزدیک می دونم
و با وجود تلخ بودن کاملا باورش دارم ولی نمی دونم آدم ها چطور این حقیقت مهم رو به سادگی فراموش
می کنن. من اگر جای اونها بودم کمی و فقط کمی به عقوبت حرف ها و کارهام فکر می کردم و خلاصه
یه ذره سعی می کردم آدم بهتری باشم.
خیلی ها ...
که مورد قبول بعضی ها نیست، کاملا حس می کنم که از زمین خوردنم چه وجد
و شعف زایدالوصفی بهشون دست می ده، این آدم ها خیلی خطرناکن، خطرناک تر
از عقرب یا مار سمی، و البته اون نیشخند کج روی لبشون همیشه برام حکم نیش
مار و عقرب رو داشته... البته که دیگه الان اصلا نمی بینمشون و کلا به صورت حجم
های کاملا تو خالی در نظر می گیرمشون اما همیشه می فهمم که چقدر از سخت
بودن شرایطم یا دچار مشکل شدنم خوشحال می شن، به هر حال نمی ذارم این
اتفاق باز هم بیفته و کاملا ناامیدشون می کنم، حالا ببین کی گفتم .
کِل می کشیم !!!
این منم که داره می دوه ... نه برای اینکه به جای
خاصی برسه، فقط برای اینکه تموم بشه ...
یه دو کلوم حرف حساب دارم ... با این که کمه ولی
داره خفم می کنه. هیچی دیگه ترجیحا " مهر کردم و
لبانم دوختم " نه به اون صورت روحانی ها !!! نه بابا از
نوع زمینی و حال به هم زدنیش. یه جور لال شدن، یه
جور کر شدن، یه جور کور شدن ... کلا فهمیدم نفهم ها
راحت تر زندگی می کنن. یه همچین اکتشافاتی داریم ما!!!
رژیم خنده دار
یه وقت بالا نره، اگر رفت بالاتر نره ... اوضاع خونه
از این به هم ریخته تر نشه... بالاخره خریدار پیدا
می شه؟ نمی شه؟ از اینجا می ریم؟ نمی ریم؟
کل دنیا رو هواست، همه جا دارن کرور کرور آدم
می کشن اونوقت من اولین نگرانیم به وزنم هست
بعد به پوست و مو، و نهایتا به مقاله و دفاع ...
البته از این که اینقدر وجدان جهانیم !!! داره کم
می شه ناراحت هستم ولی دیگه منم و این صنم
و یاسمن ها. یه چیز جالب هم اینه که چند وقتی
_ ست تبدیل به آینه شدم، باور نمی کنید؟ هر کی
بهم هر حرفی می زنه به خودش بر می گرده ...
سوسک بشم اگه دروغ بگم، بدجوره به خودش
بر می گرده!!! تازه کائنات چند تا هم می ذاره
روش و بهش بر می گردونه!!! یه همچین مقدسی
هستم من . اصلا هم نیاز نیست برای
جواب دادن و مقابله به مثل خودمو اذیت کنم ...
فقط نمی دونم خودشونم می فهمن یا نه ؟!!!
خیلی حس ویژه ای دارم، خدا قسمت همه ی دوستام کنه!.
معلق
و شام که هیچی نخوردم چون عصر چای و شیرینی خوردم. روزهای خیلی بدی ست،
بیشتر از مقاله و دفاع و فارغ التحصیلی دارم به پیر شدن و روندش و مرگ فکر می کنم ...
اصلا دلم می خواد همین الان همه چیز رو همینطوری رها کنم به حال خودش و کمی قدم
بزنم، کمی تفریح کنم، بی دغدغه بی خجالت بی فکر و خیال ... کاش می شد روز دفاع
برم توی آکواریوم !!! یا مثلا ویدئو کنفرانسی برگزارش کنم یا بگم هر فحشی می خواهید
بدید به خانم دکتر تهران بدید که موضوع به این وحشتناکی برام تعریف کرده ... چند روز
پیش مقاله ام دوباره رد شد و وقتی منو دید گفت آخه چرا فلان ماده رو استفاده کردی؟!
گفتم من تماما طبق نقشه راه شما پیش رفتم، باورش نمی شد ... انگار از خواب بیدار
شده باشه رفت تو فکر !!! یعنی این 3-4 سال با یه همچین آدمی کار کردم (ببخشید
عمرمو تلف کردم) کلا انگار تو یک دنیای موازی با دنیایی که توش هستیم داره زندگی
می کنه و هرازگاهی میاد تو این دنیا و یه سر می زنه ....
برم سبزیجات بزنم به بدن ... شاید رستگار شدم !!!
اظهار نظر علمی من!!!
از اول می نوشتیش بهتر نبود؟ انگار اینطوری وقتت رو بیشتر
گرفت ؟!
بادی به غبغب انداختم و گفتم خیلی سخته ... مثل اینه که
خودت بخوای ابروت رو برداری!!! هر چی بر می داری بدتر
می شه (خونوادگی بی استعدادیم در این زمینه) ...
مادر فرمودن از این مثال به غایت علمی مشعوف شدیم و
کاملا دستمون اومد مقالت در چه مرحله ایه؟!!!
ما 4 تا کوچولوی تو دل برو !!!
ما ساکن یکی از میدان های معمولی نارمک هستیم، ساعت 11 شب در حالی که به زور خودمو بیدار نگه داشته بودم تا خستگی فکری و روحی از تنم بیرون بره ... جوانان و الوات شروع کردن به سر و صدا و بزن و برقص ... اولش تحمل کردم اما بعد از مدتی که تعدادشون و به تبعش سر و صدا بیشتر شد کلافه شدم، رفتم دم پنجره و تلفن دست گرفتم تا به 110 زنگ بزنم، اما وقتی حرکات ناموزون و ترحم برانگیزشون رو دیدم پشیمون شدم ... رقص های عجیب و غریب و هیجانی که معلوم نسیت مولدش الکل بوده و یا مواد؟ و احتمالا تو این مملکت می بایست یه جایی می بود برای تخلیه هیجان های این شکلی که اون هم باشه طلبشون ... القصه که می خواستم بگم پنجره رو که باز کردم یه بویی خورد به مشامم، یه بوی نوستالژیک و بیچاره کننده، بویی که جمعه شب ها می پیچید تو خونه ی مادربزرگم، پنج شنبه شب ها همه می موندیم خونه ی مادربزرگم و جمعه شب ها مخصوص مهمون های رسمی بود ... یک خونه ی 2 طبقه ی بسیار بزرگ و شمالی ... از در که وارد می شدیم حیاط بود و تراس و بعد خانه، همیشه " بالابلندی" بازی می کردیم و وقتی از تو حیاط به چراغ های روشن پذیرایی و "نشیمن" نگاه می کردم تو همون بچگی با خودم فکر می کردم چقدر با شکوه! چراغ های باغچه هم روشن بود باغچه ی بسیار بزرگی که برای تمام کند و کاو های بچگیمون باز هم خیلی بزرگ بود ... امشب بوی اون مهمونی اومد، نوه ی خاله ی مادرم پاگشا شده بود و درحالیکه به معنای واقعی غرق در طلا و جواهر بود و کت و دامن چین چینی سفید-سورمه یی پوشیده بود بین دختر های فامیل روی پله های حیاط ایستاده بود و بهش می گفتن نسرین چاق شدی ... چقدر این تصاویر تو ذهنم پر رنگه؟ مگه من بیشتر از 5 سال داشتم؟چراغ های سر در ورودی و درب پارکینگ همه و همه روشن بودن، قطعا اون موقع به زوال هیچ کدوم فکر نمی کردم نه چراغ ها، نه آدم ها و نه اون خونه با تمام قصه هاش... و تو بی خیالی کودکیم فقط و فقط خودم بزرگ می شدم و همه تو همون سن و موقعیت باقی می موندن ...
عروس قصه بعد از هر سال زندگی مشترکش بیشتر غرق در طلا و البته نگونبختی شد، دختر کوچولویی که از بین بزرگترها رد می شد و همیشه دنبال گیره هاش می گشت، شد من ... پسر توپولو و بی خیال قصمون الان آمریکاست، پسر لاغر قصه ازدواج کرد و فکر می کنم خوشبخت باشه، و امان از غصه ی پسر مولخت و سفیدپوست قصمون که یک روز خوش تو زندگیش ندید!
صدای غزل خواندن خاله ی راه دور تو گوشم می پیچه:
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
سلام سمنان ...
یه عمر هر چی زدم بقیه رقصیدن ...
حالا 5 ساله هی دنیا می زنه و من
می رقصم، بازم دست بر نمی داره
حالا استرس افتاده به جونم که اگه
اتفاقی که منتظرشم، بخواد تو هفته ی
آتی رخ بده ... من از از 300 کیلومتری
تهران چه گلی به سر بگیرم؟!!!